Thoughts of a tall man

تو نشسته در مقابل، من و صد خیال باطل که ببینم و بدانم که چه در خیال داری...

Thoughts of a tall man

تو نشسته در مقابل، من و صد خیال باطل که ببینم و بدانم که چه در خیال داری...

خاطره ای از آیت الله منتظری:

"اوایل سال 1356 با" آسید محمود" (آیت الله طالقانی) هم سلولی بودم، یک شب بی وقفه سیگار می کشید و راه می رفت، نیمه شب بهش گفتم:"خفه شدیم از دود چرا نمی خوابی؟"
ایشان گفت:" مگر نمی بینی ؟ مگر نمی شنوی؟"
گفتم:"چی رو"

گفت: "صدای مردمو ! انقلابو !پیروز میشن!"
من گفتم: "خب بشن چه بهتر"
ایشان در جواب گفت: "چرا متوجه نیستی ! شاه می رود، مردم به ما مراجعه می کنند، بلد نیستیم مملکت داری را، همین یک ذره دینی را که هم دارند از کف می دهند این مردم بی نوا..."

انتخاب همسر مناسب !!!



مردی قصد ازدواج داشت.مشکل او انتخاب از بین 3 کاندید زن احتمالی بود.او به هر زن 5000 دلار پول داد تا ببیند هرکدام با آن چه کار میکنند

اولی ظاهرش را کاملا تغییر داد به یک آرایشگاه تجملی رفت
آرایش جدید کرد لباسهای جدید و زیبا خرید و به مرد گفت که برای اینکه
در نظر او جذابتر باشد این کارها را کرده است چراکه خیلی دوستش دارد

مرد تحت تاثیر قرار گرفت

دومی به خرید هدیه برای مرد پرداخت.برایش یک دست چوب گلف خرید
به علاوه ابزار جدید برای کامپیوترش و لباسهای گران قیمت
و هنگامی که هدیه ها را به مرد داد گفت که تمام پولش را برای
او صرف کرده چراکه خیلی دوستش دارد

مرد تحت تاثیر قرار گرفت
سومی پولش را در سهام سرمایه گذاری کرد و چند برابر پولی که از مرد گرفته بود
عایدش شد.او 5000دلار مرد را پس داد و برای بقیه پول یک حساب مشترک باز کرد
و گفت میخواهد برای زندگی آینده شان پس انداز کند چراکه خیلی دوستش دارد

واضح است که مرد تحت تاثیر قرار گرفت



او مدت زیادی را به تفکر درباره اینکه هر زن با پولها چه کار کرده پرداخت


و سر انجام با زنی ازدواج کرد که سینه های بزرگتری داشت

همه چیز از دیوار بالا می رود. به پ پا

شیخ را دختر همسایه تهمت نزدیکی زد. شیخ قسم خورد قبول نیفتاد. شکایت به داروغه بردند گفت: شاهدان را بیاورید. سیصد شاهد آوردند که پیرزنی فرتوت نیز بین آنان بود. شیخ گفت: نخست،بالفرض که من با این کریه المنظر همخواب گشته باشم، مگر در ورزشگاه آزادی نزدیکی کرده ام که اینهمه شاهد آورده اید؟ دوم آنکه این پیرزن اگر بین آلتین ما بود نمی فهمید چه چیزی به کجا می رود چه ماند که بر سکو نشسته باشد. داروغه گفت: زبانت را گاز بگیر شیخ او دکتر است. شیخ کراهت منظر را دلالت کرد و گفت: من اگر صد سال به بی گُشنیگری به دیوار میخکوب می گشتم هرگز با این دختر به یک لحاف نمی خسبیدم یا داروغه. شیخ را به شدت در حبس انداختند. روزها چوب در ماتحتش می کردند و شبها دست و پا بسته فیلم لو رفته ی پاریس هیلتون نمایشش می دادند ولی شیخ لب به بیان نزدیکی با کراهت المنظر نمی گشود. حکیمی به نسبت عادل گفت: داروغه جان! این شیخ به هر گشنی و نزدیکی افتخار می کند و آن را رسالت خود می داند. حال که این کتمان می کند دلیل است و مدلل که چنین عمل از او سر نزده باشد. داروغه دستور داد شیخ را رها کنند و آلت او را شکنجه دهند. هفته ای بیش نگذشته بود که شیخ را به ملا عام آوردند در حالیکه کتیبه ای در چند صحیفه از بیانات آلتش در باب گشنی با دختر همسایه در آن به دیوار شهر آویزان بود: آن شب شیخ خواب بود. من از او جدا شدم. به زحمت از دیوار خانه بالا رفتم. دختر همسایه در حیاط آبتنی می کرد ........


شیخ دهان گشاده و انگشت به دندان و لب به فنجان و سبیل گزان این بیانات را می خواند.

مزییت

از مهمترین مزیتهای زندگی در کانون گرم خانواده نسبت به زندگی مجردی، تقسیم پشه ها بین اعضای خانوادست...


آیا میدانید

آیا می دانید موسیقی "زنبور عسل" اثر ویوالدی است و اثر هاچ نیست؟

آیا می دانید کمک خواستن از کوسه چکشی موقع نصب تابلو به دیوار کار عاقلانه ای نیست؟

آیا می دانید عسل ان زنبور نیست و کلا عسل از خانواده ی ان نیست؟

آیا می دانید مارهای زنگی در مبارزات ضد آپارتاید هیچ نقشی نداشتند؟

آیا بین پدر پسر شجاع و خانم والده ی دختر مهربون هیچ وقت هیچ گونه رابطه ای نبود؟

آیا می دانید صورت نوشتاری "جون"، "جان" می باشد ولی صورت نوشتاری "صابون" و "خون" به ترتیب "صابان" و "خان" نمی باشد؟

آیا می دانید اوشین مادر شهید نبود؟

آیا می دانید رنگ قهوه ای به خودی خود بوی گه نمی دهد؟

آیا می دانید اصطلاح مادر قهوه هیچ گونه  ارتباطی به شیرینی و شکر ندارد؟

آیا می دانید یک فیل نر بالغ در هر وعده چند واحد وزنی در سیستم متریک  می ریند؟

آنهایی که می دانند به آن هایی که نمی دانند بگویند در کل.

قصه ‏های خاردار برای بچه‏ های خاردار

نشسته بودیم با الکساندر نگاش می‏کردیم، بار صدم تونست دونه رو برسونه بالای دیوار. دونه گندم رو از پشت مورچه‏هه برداشتم گذاشتم دهنم. گفتم می‏بینی پسرم ؟ خیلی وقتا ارزششو نداره...

چرچیل و خبرنگار

در مجلس عیش‌ حکومتى، وقتى چرچیل حسابى مست کرده بود؛ یکى ار حضار، که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ایش (فضولى براى سوژه تراشى) پیش او رفت که حالا دیگه حسابى پاتیل پاتیل شده بود، و در حالى که چرچیل سرش رو پایین انداخته بود و در عالم مستى چیزهاى نامفهومى زیر لب زمزمه مى‌کرد و مى‌خندید؛ گفت: آقاى چرچیل! (چرچیل سرش را بلند نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچیل (خبرى از توجه چرچیل نبود)
(در شرای...طى که صداش توجه دور و برى‌ها رو جلب کرده بود، براى اینکه بیشتر ضایع نشه بلافاصله سرش رو بالا گرفت و ادامه داد..) شما مست هستید، شما خیلى مست هستید، شما بى اندازه مست هستید، شما به طور وحشتناکى مست هستید..!
چرچیل سرش رو بلند کرد در حالیکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن و کشـــدار حرف مى‌زد) به چشمهاى خبرنگار خیره شد و گفت:
خانم …. (براى حفظ شئونات بخوانید محترم!) شما زشت هستید، شما خیلى زشت هستید، شما بى اندازه زشت هستید، شما به طور وحشتناکى زشت هستید..! مستى من تا فردا صبح مى‌پره، مى‌خوام ببینم تو چه غلطى مى‌کنى ..!

بی آزار ...

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم:
خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.

... حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت:
بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

گفتم:
این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن. با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و میخورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند. آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقای محترم! ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم. ما امده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

 

 

بار آخر ، من ورق را با دلم بُر میزنم !
بار دیگر حکم کن ، اما نه بی دل !


با دلت ، دل حکم کن !


حکمِ دل :


هر که دل دارد بیندازد وسط ، تا ما دلهایمان را رو کنیم ...


... ... دل که رویِ دل بیفتد ، عشق حاکم میشود ... پس به حکمِ عشق ، بازی میکنیم .


این دلِ من !


رو بکن حالا دلت را !


دل نداری ؟!


بُر بزن اندیشه ات را ...


حکم لازم ، دل سپردن ، دل گرفتن ، هر دو لاز
م