امروز صبح دلم یه جوری بود ...
بارون داشت نم نم می بارید ، با دوستم محمد راه افتادیم به طرف آقا امام . بالای کوه خیلی خلوت بود وضو گرفتم نماز غذای صبحمو خوندم و راه افتادیم به طرف پایین که توی یکی از پیچ های خطرناک جاده پیچید و من نپیچیدم و ماشین سر خورد و سر خورد رفت لبه ی پرتگاه ایستاد .
پ ن : من هنوز زنده ام
پ ن 2 : الانم دلم واسه دوست جون تنگ شده بود هم میخواستم جریانو واسش تعریف کنم بهش زنگیدم گفت نمیشه صحبت کنم باهات ،سر کلاسم
امروز از ساعت 1 تا 4 بعدازظهر کلاس داشتم ، استاد مربوطه بر حسب اتفاق مدیرگروه کامپیوتر هم هست ایشون بعد از اینکه تعداد دانشجویان رو (حدود 50 راس) مشاهده کردند فرمودند که :
خب . . . انگار تعداد زیاده بهتره که 2 گروه بشین !
بعضی از دوستان که انگار فقط همین ساعت رو در هفته وقت خالی داشتند با بغض گلایه کردند که : استاد پس ساعتش چی ؟ کی میخواید بزارید کلاسو ؟
ایشون فرمودند : خب وقتی گروه رو نصف میکنیم ساعت کلاس رو هم نصف می کنیم دیگه !!!!!!
پ ن : اینجا دیگه کجاست !!!! شنیده بودیم دانشگاه آزاد اما اینطوری ؟؟!!
پ ن 2 : کلی خندیدم