تو نشسته در مقابل، من و صد خیال باطل که ببینم و بدانم که چه در خیال داری...
درباره من
نشد یک لحظه از یادت جدا دل...زهی دل .. آفرین دل .. مرحبا دل...
درون سینه آهی هم ندارد...ستمکش دل.. پریشان دل .. گدا دل ..
بتاری گردنش را بسته زلفت ...فقیر و عاجز و بی دست و پا دل
زهی دل .. آفرین دل .. مرحبا دل ...
ادامه...
آنقدر زمین خورده ام که بدانم برای برخاستن نه دستی از برون که همتی از درون لازم است ... حالا اما نمی خواهم برخیزم می خواهم اندکی بیاسایم فردا برمی خیزم وقتی که فهمیده باشم چرا زمین خورده ام