مگسی را کشتم،
نه به این جرم که حیوان پلیدیست،بد است؛ و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است؛
طفل معصوم به دور سر من می چرخید؛
به خیالش قندم!یا که چون اغذیه ی مشهورش،تا به ان حد گندم...
ای دو صد نور به قبرش بارد،مگس خوبی بود.....
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد، مگسک را کشتم . . .
بی حوصلگی هایم را ببخش ،
بداخلاقی هایم را فراموش کن ،
بی اعتنایی هایم را جدی نگیر ،
در عوض
من هم تورا می بخشم
که مسبب همه ی اینهایی...!
گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم
گفتی اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم
گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم
نفست از رفتن هرکه گرفته، نفس را رها کن...
خودش بالا می آید. متاسفانه یا خوشبختانه، کسی از رفتن کسی
نمی میرد فرزند !