تو نشسته در مقابل، من و صد خیال باطل که ببینم و بدانم که چه در خیال داری...
درباره من
نشد یک لحظه از یادت جدا دل...زهی دل .. آفرین دل .. مرحبا دل...
درون سینه آهی هم ندارد...ستمکش دل.. پریشان دل .. گدا دل ..
بتاری گردنش را بسته زلفت ...فقیر و عاجز و بی دست و پا دل
زهی دل .. آفرین دل .. مرحبا دل ...
ادامه...
با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته نشو
که در انزوا پک ماندن نه سخت است و نه با ارزش
بسیار اولیش جیگر بود
چشماتون قشنگ می بینه
این سومی را امروز در سر کار از زبان شهرام ناظری می شنیدم