امروز صبح دلم یه جوری بود ...
بارون داشت نم نم می بارید ، با دوستم محمد راه افتادیم به طرف آقا امام . بالای کوه خیلی خلوت بود وضو گرفتم نماز غذای صبحمو خوندم و راه افتادیم به طرف پایین که توی یکی از پیچ های خطرناک جاده پیچید و من نپیچیدم و ماشین سر خورد و سر خورد رفت لبه ی پرتگاه ایستاد .
پ ن : من هنوز زنده ام
پ ن 2 : الانم دلم واسه دوست جون تنگ شده بود هم میخواستم جریانو واسش تعریف کنم بهش زنگیدم گفت نمیشه صحبت کنم باهات ،سر کلاسم